ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

تولد چهار سالگیت نزدیک گلم

دختر گلم چیزی به تولد ٤ سالگیت نمونده.امسال به خواست خودت قراره تولدت رو تو مهد بگیریم.امیدوارم همه چیز خوب پیش بره وبه تو ودوستات خوش بگذره.من کم کم تو تدارک آماده کردن مقدمات مراسم هستم.فردا میخوام ببرمت لباس بخرم.عکاسی هم فعلا که نتونستم وقت بگیرم ولی دلم میخواد قبل از روز تولدت بری آتلیه چون هنوز ذوق وشوق داری.کیک تولدت رو هم باید سفارش بدیم.میخوام اگه بشه یه هدیه کوچیک واصه دوستات تهیه کنم تا تو بهشون بدی.امروز با باباجون خونه هستید.الان زنگ زدم با هم صحبت کردیم.میگفتی :نمیخوام بری سر کار مثل مامان یلدا.گفتم آخه عزیزم من درس خوندم دلم نمی یاد نرم سر کار .ولی قانع نشدی گلم میدونم.فقط میخوام بدونی مامان وبابا خیلی دوست دارن وعاشقت هستند. ...
29 خرداد 1392

قربون دل کوچولوت برم با این دغدغه هاش

دیشب موقع خواب گفتی مامان من فردا مهد نمیرم.گفتم چرا دخترم ؟گفتی آخه مامانا دیر میان.گفتم مامانی مهین که همیشه زود میاد دنبالت.گفتی نه تو دیر میای.بعد گفتی دوست دارم مثل اونموقع ها بیای دنبالم.متوجه شدم منظورت اینه که چون صبحی شدی واز وقتی که از مهد میای خونه تا وقتی که من از سر کار بیام مدت زیادی طول میکشه نسبت به اونموقعی که بعد ظهری بودی.گفتم خوب عزیزم چون تو ظهر از مهد میای من نمیتونم بیام دنبالت اما روز تولدت باهات میام مهد .راستش عزیزم میدونم چه قدر دلت میخواد من بیام دنبالت اما چون ظهر تعطیل میشی نمیشه.امیدوارم دوشنبه بتونم مرخصی بگیرم وخودم ببرم مهد وبیارمت.امروز گفتی برام باد کنک قلبی بخر امیدوارم پیدا کنم.
25 خرداد 1392

قربون دم اسبیت بره مامان

دیشب موقع خواب گفتی مامان فردا صبح میخوام برم مهد موهام رو دم اسبی ببند بعد مامانی لباسام رو بپوشونه برم.گفتم مامان جان اونموقع که میری مهد من سر کارم نمیتونم موهات رو ببندم.گفتی صبح موهام رو ببند بعد برو سر کار .گفتم:نمیشه عزیزم اونموقع خیلی زوده.خلاصه شب خوابیدیم صبح ساعت 6 بیدار شدی گفتم آب میخوای دخترم؟گفتی نه .موهام رو دم اسبی میکنی؟گفتم آره قربونت برم برات بستم گیره سرات رو هم زدم بعد بلندت کردم تو آینه خودت رو دیدی یه احساس رضایت وشادی رو تو چهرت دیدم عزیزم.امیدوارم تو خواب موهات خراب نشه گلم.چون میدونم اگه خراب بشه ناراحت میشی.از اینکه وقتی موهات رو دم اسبی میکنم خوشت میاد خوشحالم البته باید یه کم خط فرق موهات دیده بشه چون وقتی موهات...
21 خرداد 1392

عزیزای من خیلی دوستون دارم

آخر هفته پیش بنایی خونه مامانی مهین بعد از 20 روز تموم شد وخونه کلی تغییر کرد وقشنگتر شد.تو این مدت بنایی برای ما کمی سخت بود چون اکثرا میومدیم خونه خودمون وصبح سارا رو میبردیم خونه مامانی طاهره .ظهر مامان میرفت دنبالش واونو میبرد مهد.شکر خدا سارا مهدش رو خیلی دوست داره.البته خودش که میگه میرم مدرسه.الان دلم واصه سارا واسمعیل خیلی تنگ شده.آخر هفته روزای خوبی رو کنار هم داشتیم.من سارا رو یه بار بردم پارک ویه بار هم دو تایی رفتیم فروشگاه خرید کردیم.سارا خرید از فروشگاه رو خیلی دوست داره ویه جور تفریح براش به حساب میاد چون خودش چرخ خرید رو بر میداره و وسایل رو توش میذاره.بعدش هم هر چی که جدیدا میخره میگه برام بذار تو پلاستیک وخودش تا خونه میارد...
11 خرداد 1392
1